تسنيمتسنيم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تسنیم چشمه ای در بهشت دختر کوچک من

روزهای زندگی

امروز حساب کردم دیدم ٢٣٩ روزته. من ٩٢٤٠روزمه! ما با هم ٩٠٠١ روز اختلاف سن داریم. نازنین مامان، تازه یاد گرفتی سینه خیز بری.دستاتو میبری جلو دوتا پات رو هم با هم پرت می کنی جلو. امروز چقدر جیغ زدی نازم . هیچ جور ساکت نمی شدی. آخرش گذاشتمت روی پام، عروسکت رو هم دادم دستت، بعد از سه ربع خوابت برد. این عکسا مال ٢ماه قبله ولی مرتبطه!   ...
28 مرداد 1390

دومين و سومين دلهره

مگه اینکه  جنین دیرتر از وقت تخمینی تشکیل شده باشه. اینجوری چون کوچیکه تو سونوگرافی دیده نمی شه. البته از اونجايي كه عكست تو وبلاگه معلومه آخرش چي شد! هيچي شما از اولش چوچورو بودي تو سونو معلوم نبودي! گفتم كه، اونموقع من بيمارستان لقمان بخش اطفال بودم... يك هفته قبلش يه جوجوي نازي كه اسمش برديا بود آورده بودند كه عفونت مادرزادي سايتومگالوويروس! داشت. حالا بگذريم كه چقدر اين عفونت در بارداري و نوزادي خطرناكه و ... گرچه كه در افراد برزگسال عفونت جزئي در حد سرماخوردگيه. منم نمي دونستم كه باردارم. همش با اين برديا بازي كردم..   بعد از قضيه سونو دچار لكه بيني شدم. هيچي ديگه خانم دكتره گفت  يا جنين تشكيل نشده يا همو...
28 مرداد 1390

چهارمين دلهره

من كه از هفته قبل از اينكه بفهمم ني ني توي راه دارم تهوع گرفته بودم. تمام اون قضيه ها هم روش. دكتر از ترس اينكه سقط نشه بهم يه هفته مرخصي داد. خدا مي دونه من چي كشيدم توي اون هفته. از بس حالم بد بود و اضطراب داشتم كه نكنه تو مريض باشي يا از دستت بدم. بعد از يه هفته كه رفتم بيمارستان، افتادم تو جوب پام شكست! مي شمري اتفاقارو ؟؟؟ تازه اولشه! بهت بگم 15 ارديبهشت پام شكست. منم بايد از 18 اررديبهشت مي رفتم بخش جراحي با حالت تهوع شديد كه همش غش مي كردم حتي دو دفعه بيهوش شدم. با پاي شكسته و اينكه ممكن بود بچه عفونت داشته باشه تصميم گرفتم نرم بخش جراحي! خونه موندم ، خداروشكر بابام بود كه شبا بهم سرم بزنه و گرنه من مرده بودم! با اينكه بابا...
28 مرداد 1390

اولین دلهره

بعدش .. فردا صبح رفتم خونه مامان هنگامه(مامان خودم) بهش گفتم.به شدت تعجب کرد! به هیچکی نگفتیم تا پنجشنبه که رفتم آزمایش خون دادم فهمیدم بله... یه جوجویی تو راهه! جمعه رفتم اولین سونوگرافیم رو دادم. ٢ساعت تو صف نشستم. وقتی سونو شدم خانم دکتره گفت که کیسه حاملگی هست ولی جنینی توش نیست! اوا..... (١) حالا بیا و درستش کن.. یعنی چی ... شب رفتم دکتر.. گفت احتمالا بچه ای وجود نداره و سقط می شه و... مگه اینکه ..
28 مرداد 1390

اولین ویزیت دکتر

اونروز با کلی وسواس بالاخره دکترم رو انتخاب کردم. و بعدازظهر روز ٢٤اردیبهشت رفتیم مطب دکتر فلاحیان. من کلی تیپ زده بودم ولی توی راه حالم بد شد و کیسه تهوع سوراخ بود ...... لباسم کثیف شد! تازه پام هم شکسته بود و رنگم هم پریده بود. با چه آبروریزی رفتم پیش خانم دکتر!  (ایشون دکتر دایی علی هم بودن!) بعد از احوالپرسی خانم دکتر شرح حال من رو گرفتن. وزنم کردن. فشار رو که گرفتن حالت چهره تغییر کرد! گفتن آخه تو چرا. همین امشب رفتی خونه به بابا بگو سرم بزنن برات. بعد چند تا مکمل و دارو نوشتن و چندتا توصیه. به علاوه یک خانم دکتر پیری رو معرفی کردن برای سونوگرافی غربالگری. ایشون متخصص پریناتولوژی بودن. یعنی متخصص جنین قبل از تولد...
28 مرداد 1390

دو ماهگی و سه ماهگی رویانی

من که هرروز خونه مامان هنگامه(مامان من) بودم و روی مبلش ٢٤ساعت یا خواب بودم یا سریال لاست رو می دیدم. نمازم رو هم همونجا رو مبل می خوندم. بیچاره مامانم، هرچی فکر میکرد به من می داد بلکه تو دلم بمونه. آخرش تنها چیزی که به زور به من میداد و توی دلم موند سیرابی بود. اشک میریختم و می خوردم. آخه خیلی بدم میومد. آخر اردیبهشت بود که خاله مهکامه(خاله من) رفت دوبی یه ساک بزرگ برات لباس و كفش و اسباب بازی آورد. تا ٤ سالگی لباس داری شما!  جيب مامان هنگامه و بابا زالي درد نكنه!  تازه چندتا هم براي داداشت آوردن.ولي دخترونه بيشتر بود. خاله مهكامه گفت : سونوگرافي ما گفت دختره! اینم عکساش   ...
28 مرداد 1390

اولین دل آرامی

روز شنبه 18 ارديبهشت رفتيم پيش همكار بابا زالي. خانم دكتر عارفي راديولو‍ژيست. بالاخره بايد مي فهميديم اوضاع چه جوري شده. اونجا براي اولين بار تورو ديدم. قد يه بند انگشت بودي. تازه بابا زالي هم تونست صداي قلبت رو بشنوه.(البته چون اسپيكر اونور اتاق بود من نتونستم بشنوم). ناز شستت خانم دكتر!  گفتن تو تا اينجا سالمي. 8هفته و 5روزت بود. اونروز خيلي روز قشنگي بود. عزيزترينم! اين شكلي بودي! ...
28 مرداد 1390

چه جوری بودیم

بذار بهت بگم عزیز دلم من و بابات در چه شرایطی بودیم که فهمیدیم قراره تورو داشته باشیم. من و بابایی هر دو تامون دانشجوی پزشکی بودیم. بابات برای رزیدنتی درس می خوند و هنوز پایان نامه اش رو دفاع نکرده بود. منم سال ٦ام بودم. انترن بودم. یه روز ٥شنبه فروردین ماه ٨٩ با خاله وحیده (دوست مامانی )رفتیم رستوران. رستورانش حسابی گرون بود ولی من چون حالم خوب نبود ناهارم رو آوردم دایی و بابات خوردن. کلی هم منو مسخره کردن که چرا نهار به اون خوشمزگی رو نخوردم. دو روز بعد که شنبه بود رفتیم خونه ی مامان بابایی(مامان فریده). من انقدر حالم بد بود که ٤ساعت خوابیدم. حتی از کیک شکلاتی که عمو علی خریده بود فقط یه ذره خوردم. وقتی اومدیم خونه آزما...
12 ارديبهشت 1390

بسم الله

سلام دختر نازم. خدا رو شکر که ما خوشبخت بودیم و با اومدنت خوشبختیمون چند برابر شده. برای تو و برای خودمون می نویسم تا تمام لحظات زیبایی که با هم داشتیم یادمون بمونه. خدا میدونه که چقدر دوست دارم.
12 ارديبهشت 1390
1